نمیدونم چرا هر وقت دلم میشکنه بارون میاد. اما اگه این بارون قشنگ این دوسه روز نبود و من زیر اون با خدای عاشق خلوت نمیکردم دیگه نفسی نداشتم که باهاش زندگی کنم. زیر بارون خدا داشتم درد و دل میکردم یه جورایی گلایه یه دفعه روبروم یکی از هم خونه ای هام و دیدم که جلوم وایساده و زل زده به چشمام. از دردام هیچی واسش نگفتم اما لحظه ای که سرم و گذاشت روی شونه هاش به یاد تمام این روزایی که آروم و قرارو ازم گرفته بودند گریه کردم. واسه آروم کردنم یه دفترچه بهم داد . نوشته های فوق العاده ای توش بود. برای من این نوشته ها فوق العاده است. نمیدونم نویسنده ی این نوشته ها کیند اما تونست کمی آرومم کنه. چند تا پست از این نوشته ها میذارم. امیدوارم خوشتون بیاد:
لحظه ها ورق خوردند
یک صفحه از عمر گذشت
با صفحه ی بعدی
فصل جدیدی باید آغاز شود.
مداد نوشت:
« دلت را بشکن
خدا تورا میشنود.»